
انسان امروز، اسیر نفس اماره
در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، (جلسۀ 157، 15 محرم 1443) به تبیین موضوع انسان امروز، اسیر نفس اماره میپردازیم.
در جلسات گذشته دانستیم علت این دردِ عمیق که نمیتوانیم به دانستههایمان عمل کنیم و نمیتوانیم از داراییهای فطرت و قلبمان استفاده کنیم، این است که تحت حاکمیت فرهنگ غرب قرار گرفتیم.
این دردِ عمیق، یکی از تبعات سقیفه است که با حکومت بنیامیه و بنیعباس ادامه پیدا کرد تا امروز که به حاکمیت غرب کشیده شده است. از آنجا که در زمان حکومت بنیامیه و بنیعباس وجود نورانیِ زمینیِ حضرات معصومین(علیهمالسلام) حضور داشتند، روزنهای برای شناخت حقیقت و جایگاه وجود و فطرت برای مسلمانان؛ خصوصاً شیعیان باز بود، اما از زمان غیبت که قرنهاست ادامه پیدا کرده، تفکر خدای مفهومی و عملگرایی، به روشهای گوناگون متأسفانه جهان را در دو جلوۀ غربزدگی فعال و منفعل تحت حاکمیت خود گرفته است.
در این حاکمیتِ شیطان بزرگ که حاکمیتِ انسانمداری و هوامداری و نفسامارهمداری است، دینداری از قلب به ذهن رسید و در انجام اعمال ظاهری و صوری خلاصه شد. و متأسفانه اخلاقیات و عقاید توحیدی و تمایلات قلبی و روحی و در یک کلام روحیهها را تحتتأثیر خودش قرار داد. البته ملت ایران با شناخت شیطان بزرگ با رهبری پیامبرگونۀ امام خمینی(رحمةاللهعلیه) توانست از حاکمیت سیاسی غرب خارج شود ولی متأسفانه هنوز در جنگ نرم با حاکمیت فرهنگی غرب گرفتار است.
در جلسات گذشته بعد از ارزیابی عقل در نگاه توحیدی و دینی، وارد عقل ابزاری شدیم. و با تبیین دنیا و زهد در دنیا، مطالعۀ عقل ابزاری را آغاز کردیم. ازآنجا که کسی تا ماهیت غرب را نفهمد، نمیتواند بهراحتی از دنیای ابزاری و عقل ابزاری (وهمی) خارج شود، دیدگاههای پدر فلسفۀ غرب یعنی دکارت را بررسی کردیم و مکتب دکارت را نقطۀ عطف فلسفۀ مدرن معرفی کردیم و گفتیم که محوریت و اصل این فلسفه، روحیۀ انسانمحوری و هوامداری، در برابر خدامحوری است، که نگرشی جدید به انسان، دنیا و موجودات دیگر است.
دکارت با شعار معروف خود یعنی «من میاندیشم، پس هستم.»؛ اندیشۀ خود را حاکم بر وجود خدا، وجود نفس، کیفیت بقا و تمام مناسبات اخلاقی، سیاسی، هنری و فرهنگی که در زندگی روزمرۀ هست، میدانست.
نتیجهگیریهای دکارت اصلاً تصادفی نبودند. شاید نیوتن با افتادن سیب، به نیروی جاذبه با تفکر آنی پی برد؛ اما فلسفۀ دکارتی حاصل یک اکتشاف آنی نبود. بلکه او سالیان متمادی در همه چیز تفکر و شک کرد تا اینکه مکتب خود را شکل داد.
دکارت معانیای که در خارج هستند و عینیت خارجی دارند را به دو دسته تقسیم میکند:
1- معانی خارجی از نوع انطباعات: انطباعات بیواسطۀ حواس که در ذهنِ انسان حاصل میشود؛ یعنی بدون تماس انسان با دنیای خارجی.
2- معانی خارجی از نوع ایدهها و تصورات: تصوراتی که با به یاد آوردن انطباعات ذهنی برای انسان حاصل میشود. پس تصوری که قبلاً در ذهن منطبع نشده باشد، در بیرون اصلاً وجود ندارد. هرچه بیرون هست، موهوم است. فقط آن چیزی بیرون است که مطابق با ذهن باشد.
اینجاست که دکارت باب ورای طبیعت را کلاً میبندد. ورای طبیعت را موهوم میداند. هرچه هست در طبیعت است؛ طبیعت هم آن چیزی است که در ذهن انسان انطباع دارد.
کانت که از فلاسفۀ عصر جدید است با نقد دکارت؛ به جای سوژه و ابژه، «نومن» و «فنومن» را معرفی کرد. از نگاه كانت، نومن مفهومی است كه منحصراً مربوط به ذهن است؛ به تعبير ديگر از دسترس حس خارج است و به شهود حسی انسان در نمیآيد. پس برای انسان قابل شناسایی نيست. و فنومن یا پدیدار در مقابل نومن، آن اعیان خارجی است که برای انسان قابل شناسایی حسی هستند.
کانت میگوید ما قادر به شناخت اشیاء فینفسه نیستیم. و انسان فقط اشیائی که وجود خارجی دارند را با حس میشناسد. از نظر او به این دلیل چیزها را میشناسیم که خودمان آنها را پدید آوردیم. پس فرقش با دکارت چیست؟ دکارت میگفت اصلاً در خارج چیزی نیست. کانت میگوید آنچه در خارج هست را ذهن بشر صورت داده است.
نهایتاً دیدگاهشان این است که تمام موجودات تابع انسان و در خدمت انسان هستند. فرق این سخن با آنچه در قرآن میفرماید: "خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا"[1] چیست؟ فرقش این است که در آیۀ شریفه، خالق خداست: "هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا" و در این دیدگاه خالق، ذهنِ بشر است و حتی خدا هم مخلوق بشر است.
کانت میگوید «اگر انسان نبود همان جهانی که به نادرست جهان خواندند هم نبود. معنادار بودن جهان به وجود انسان برمیگردد.» این سخن به ظاهر درست میآید و شاید بگوییم ما هم که همین را میگوییم! ولی اگر دقیق باشیم میبینیم که اصلاً این کلام از پایه غلط است. همان طور که گفتیم این نگاه بر پایۀ نبودن خدا و خالق بودن ذهن بشر بنا شده و به هیچ وجه نمیتواند با اعتقاد یک موحد سازگاری داشته باشد.
کانت بعد از اینکه نگرش شومِ ذهنِ من خالق همه چیز است را پایهگذاری کرد؛ کنار میرود و نوکانتیها میآیند.
در دیدگاه نوکانتیها سوژه مقهور میشود و ابژه جای سوژه را میگیرد. وجه مشترک نظریاتی که ذیل رویکرد نوکانتیها قرار میگیرد، نفی ذات و هویت مستقل برای سوژه میشود؛ پس صوَر ادارکی در این دیدگاه بخشی از محصولات و تولیدات اجتماعی میشوند. اینجاست که طبیعت از کارکرد اولیۀ خودش خارج میشود و تکنولوژی شکل میگیرد. نفت که برای مثال کارکردش در طبیعت چیز دیگری است، میشود عامل انفجار و کشتن انسانها! دریاها و جنگلها و حیوانات هم همین طور!
نتیجه اینکه یک عده از انسانها به گونهای خواستههای نفس امارۀ خود را بر بقیهٔ موجودات اعم از طبیعت و حیوانات و انسانهای دیگر مسلط کردند که امروز چیزی به عنوان طبیعت بکری که خداوند مسخر انسان کرده وجود ندارد تا انسان با انس با آن به نیازهای طبیعیاش پاسخ دهد.
در این دیدگاه هویت سوژه، امری تاریخی و فرهنگی میشود. از جمله، هویت خود انسان هم از بین میرود. چه میماند؟ ساختارهایی که ذهن ساخته، مدرنیته، تکنولوژی و...، و ابژه حاکم میشود. بهتر است بگوییم امروز هوسها و خواستهها و امیال نفس و در یک کلام نفس اماره است که هم بر سوژه و هم بر ابژه حاکم شده است.
حالا میخواهیم ببینیم این نگاه چه تأثیری بر دنیا گذاشته؛ درواقع میخواهیم توسعۀ مدرن را تبیین کنیم. وقتی ما زیر چترِ تکنولوژی زندگی میکنیم، دنیایمان مذموم است؛ چه ساختارها و مصنوعات آن را داشته باشیم چه نداشته باشیم! چه الآن در خانۀ ما محصولات غرب باشد، چه نباشد. هرچند نوعاً هست.
مهم تغییر روحیه است که میتواند ما را از اسارت فرهنگ غرب رها کند. وگرنه با نداشتن یا وارد نکردن محصولات غرب کار درست نمیشود. مثلاً وقتی نمیتوانیم، مبلِ آنها را بخریم، با چوب داخلی عینِ آن مبل را برای خودمان میسازیم. در بقیۀ چیزها هم همینطور، غربزدگی در زندگی ما جولان میدهد. یعنی چه مردم چه حکومتهای ما هنوز از ذیل روحیۀ غربزدگی بیرون نیامدند! به جای منع کردن خودمان، سعی کنیم، روحیهمان را تغییر بدهیم. وقتی روحیهمان عوض شود، فرم دکوراسیون و فرهنگ تعلیم و تربیتمان هم خودبهخود عوض میشود.
خیلی راحت میتوانیم بگوییم؛ بعد از انقلاب اسلامی جز اصل نظام، هر کدام از دولتها به نوعی در این زمینه، تحت حاکمیت فرهنگ غرب کار کردند. نقطۀ عطفِ بیانات رهبری در رابطه با دولتها و مجلس گواه بر همین مسئله است. هرچند قانون ما، قانون اسلامی است و سیاستمان، سیاستِ ولایتفقیه. اما مردم، با انتخاب دولتها و نمایندگان مجلس در اجرایی شدنِ این سیاستها بسیار مؤثرند. چون وظیفۀ رهبر فقط هدایت مردم است.
رکن اول توسعه، شناخت صحیح آن است که با توجه به بحث محوری معرفتشناسی علوم اجتماعی صورت میگیرد. جهانبینی مهمترین عنصر تشکیلدهندۀ توسعه است. برای همین امروز که روحیۀ ما غربی است و جهانبینیمان اسلامی نیست؛ هرچقدر هم پیشرفت کنیم، توسعۀ غربی پیدا کردیم.
توسعۀ غربی، جایگاهی در سنت اسلام حقیقی (علوی) ندارد. امام راحل اسلام را دو گونه میدانستند: اسلام محمدی و اسلام آمریکایی.
ما الان روحیهمان، اسلام آمریکایی است. اگر در این اسلام آمریکایی توسعه داشته باشیم، فاجعه به بار میآید و ما هم عین آنها میشویم. همان طورکه الآن هم هست؛ جنگلها بریده میشوند تا تبدیل به آپارتمان شوند؛ مالهای بزرگ ساخته میشوند و اجناسی در آنجا فروخته میشود که چندان هم ضروری نیستند.
من و شما هرگز نمیتوانیم با این روحیهها امام زمان(عجلاللهفرجه) را بیاوریم؛ در دنیا که هیچ! حتی نمیتوانیم او را در قلب خودمان بپذیریم و حضورش را با تمام وجود احساس کنیم. با روحیهای که هرچه دلش خواست باید داشته باشد وگرنه برایش حسرت میشود، هیچ کاری نمیتوان کرد!
نظرات کاربران